دوش در میانهی جانها جان من ره عدالت زد
در شبی پر ز باد هراس آتشی به خلق عادت زد
گفتم این ستون فرو ریزد خلق خفته بلکه برخیزد
شعلهای به عزم بیداری جان به فرق شهر غارت زد