رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۰۸ : چه بگویم که دل عاشق من مسکین است

چه بگویم که دل عاشق من مسکین است
بشنو این ناله ی شبگیر که حالم این است
سایه ها شعبده ی وهم میان آوردند
جانم از جادوی دیوانه شان دردین است
کار این دیده کساد است و نه هیچش نظری ست
زین سبب گوشه گرفته ست و چنین غمگین است
گنج جاوید کجا تا که تجّلی یابد
تا کی آخر دل من خوش به یکی تلقین است
گرچه درویش صفت در صف رندان بشدم
باز امّا به میان صافی دل چرکین است
حلقه در حلقه ی تو پیچ به پیچ آمده ام
نیست غایت که طریقت ز پی تکوین است
نومیدی به دلم راه نیابد حتّی
گر بدانم که جهان از نفسم پرکین است
مقدمت خیر نگارا، به خیالم باز آ
همه رویا به ورود تو کنون آذین است
غم مخور حلمی عاشق که به شعرت اینک
همه افلاک خدا غرقه ی در تحسین است
پیمایش کتاب