رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۱۵ : اگرچه بت نمی شوی به پیش دیدگان من

اگرچه بت نمی شوی به پیش دیدگان من
ولی توئی خدای وار به مسند نهان من
برون نگر که مدّعی چه لاف هرزه می زند
تو قدسیان روانه کن به محضر بیان من
سپاه عاشقان کنار گرفته اند و می روند
اشاره زن که لشکرت رها کند جهان من
خیال را چه آیه ای تو خوانده ای که برجهید
یکی بگو و باز هم به سر کن این زیان من
دوباره چاپلوس دهر میانه آمده ست و هین
بیا کمر شکن ورا به لرزه ی زبان من
خروشناک و شعله وار به سان روح می روی
خراش عشق را کنون بزن به استخوان من
نه درد مانده است و نه دری که بسته مانَدم
گشوده ای سِر کبیر به جان بیکران من
رقیب کهنه باز هم ز عصر سنگ آمده ست
سرش به سنگ برنشان تو ای عطش نشان من
الا تو حلمی خموش چرا کنون به نعره ای
رها کن این جهان پست، بیا به کاروان من
پیمایش کتاب