رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۲۵ : ظلمت بشد از دست و رویای سپید آمد

ظلمت بشد از دست و رویای سپید آمد
مقصود خدایی از این قصّه پدید آمد
وصل است و مبارک باد این عشق تماشایی
آن بی‌خبری رفت و هنگامه‌ی عید آمد
چشمان تو صیدم شد زان عشوه‌ی رنج‌آور
از رنج چه ماند آخر، آن بخت بعید آمد
مستان و خروشانم زین قسمت جانانم
آن پادشه بیداد لرزیده چو بید آمد
خواهم که شوم رسوا گر عقل به دندان است
گو ای شه خاموشی مجنون به خرید آمد
صد قرن به ناکامی می‌گشتم و اکنونم
صد قرن تباهی رفت، یک قرن سعید آمد
در خواب بُدم بسیار با این من تن‌مانده
از تن چو پرید این من، حقْ زنده به دید آمد
گر یار تو را خواند دیگر چه غمی ماند
بر در چو دو صد قفل است حلمی به کلید آمد
پیمایش کتاب