رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۲۹ : گشتم از حالی به حالی، دل نیامد در برم

گشتم از حالی به حالی، دل نیامد در برم
مردم از این خویش تا از راه روشن بگذرم
پر کشیدم تا فلک مست و خراباتی شدم
یک نظر او را ندیدم، پس کجا آن دلبرم
پاسخی هیچم نیامد هر چه فریادش زدم
حجله ی خالی به پیش و ناز لیلا می خرم
بس که مجنونی نمودم با چنین حال خراب
بی جهت افتاده ام در روح و بی پا و سرم
دوش تا خفتم همه جان و جهان بیدار بود
صبح تا برخاستم دیدم به خوابی دیگرم
می کشم رنج از خروش شوق و غوغای درون
پافشان بر گور خود بنگر که حلوا می برم
خنده ها بر لب، نهانی اشک هایم در نگر
هو زنان از این جدایی جامه هایم می درم
دست افشان در سماع حلمی چنین با یار گفت
خیر جان شاباش ده حالی که خالی از شرم
پیمایش کتاب