رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۳۲ : ظلمی که به من می رود از ظلمت جان است

ظلمی که به من می رود از ظلمت جان است
هر درد که من می کشم از فقر نهان است
بیهوده چه گویم که تقصیر که را بود
تقصیر من و این همه پندار گران است
خاموش نشینم که دمی خویش بیابم
این خویش که گمگشته ز غوغای جهان است
رویای مرا باد ببرده ست و چه حاصل
از این همه جوری که ز پیکار خزان است
گویی به دلت نیست یکی جلوه نمایی
آن شیوه ی خونبار تو آخر به چه سان است
راهی بری ام خسته و خونین و دلازار
ای وای از این دل که به زنجیر زمان است
این چیست که این گونه مرا زنده کُشاند
مبهوتم از این خواب که بر پرده عیان است
ای سایه تو افسار مزن بر دل و جانم
حلمیّ ام و انفاس غزل در غلیان است
پیمایش کتاب