رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۳۶ : چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی

چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمه‌سار نور و اصوات آسمانی
دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
 از کالبد بجسته در روحْ ناگهانی
از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
 دروازه‌ها گشوده زان عشق جاودانی
سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
 صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی
رفتیم و مست‌مستان از هست و هیچ رستیم
 چون هیچ هست گشتیم زان هستِ نیستانی
هرگوشه‌ای وطن شد، جانان چو جان من شد
 جان فارغ از بدن شد ز آوای تن تنانی
در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
 هر لحظه در سفر شو در وادی معانی
پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
 پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی
حلمی چو جام بگرفت شعر از نو نام بگرفت
 سلطان حق چنین گفت، آن روح باستانی
پیمایش کتاب