رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۳۹ : این حلقه ی عاشقان امروزین است

این حلقه ی عاشقان امروزین است
وین شاعر یار کهنه و دیرین است
ماییم که جامه ای دگر پوشیدیم
عشق است میان و فارغ از هر دین است
فانوس دل از دوباره افروخته ایم
هر حرف ز صوت معبد زرّین است
ای دیده که در پی طلا می گردی
افسانه ی گنج و کیمیایی این است
دروازه ی آسمان ز چشم دل توست
این قصّه ز راه بیستون شیرین است
معراج دم است و باج جان می گیرد
برخیز اگر که اسب جانت زین است
عاشق نه به عافیت برد راه به دوست
پیراهن عشّاق به خون آذین است
چون می گسلی ز خویش خویشان یابی
بیدار کن آن دیده که دنیابین است
در حال شدن چه ای درین چرخ چموش
این جنبش ظالمانه ی تکوین است
چون روح شو، باش و از دم بودن گو
آن دم که ز دم دمان مشک آگین است
خوش باش چو حلمی و به غم باج مده
هر راهبر حقی بدین آیین است
پیمایش کتاب