رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۴۷ : آخر ندارد ای جان این راه آسمانی

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی
دیشب به خواب دیدم آن جلوه‌ی نهانی
در خود تپیده بودم از انعکاس رویش
در پیش لوح آتش، در پس مه شهانی
صد گونه خُرد و خاموش در خاک می‌خزیدم
تا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی
خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکد
جانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی
دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدور
سقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی
ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینم
نقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی
تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشق
تو بادبان بر انداز گر خواستار جانی
جانان چون دوش گفتا این خطّ و راه آخر
برخاستم برابر زان حرف آن‌چنانی
گفتم درود بر تو ای شاه چارده وصل
گفتا سلام ای جان وین راه بی‌زمانی
حلمی که شعر زنده در شرح عشق می‌گفت
نام‌آور جهان شد بی نام و بی نشانی
پیمایش کتاب