بمانده از شب سیاه سه چار پردهی دگر
در این خیال آشنا نشسته جان دربدر
کجا سوار مهنشان ز راه شیری نهان؟
ز صبح روشنی دلا چرا نمیرسد خبر؟
حضور زهد خشک باز میانه کارساز شد
که عشق پرده میرود وَ وصل میکند حذر
ببین که خوابرفتگان چه طبل مرگ میزنند
سپاه وهم تاخته وَ کس نمیکند خطر
چه واصلان نازناز که از تو حرف میزنند
چو تیغ میکشی چرا کسی نمیکند عبر؟
یکی حراج میکند ز صوت و حرف آفتاب
چو آفتاب میرسد هم او نمیکند نظر
شهنشهان ظلمتند که نقل قول میکنند
کجا به نقل روشنی رسیده خامهی نظر
شکن به حرف و تیز کن ستیغ نام و وصل را!
بکش غرور وصل را که گشته خاستگاه شر!
برو، به حلمی غریق مگو که عشق چیست هان
به ساحل امان خود دلا نشستهای اگر