رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۵۴ : گفتند ز حق ملّت نادان و شنیدیم 

گفتند ز حق ملّت نادان و شنیدیم
 گفتند ولی بیشتر از عشوه ندیدیم
دیدم که فلان گفت که من اینم و آنم
 وه زین همه اشرار چه اسرار خریدیم
آن یار نهان کیست که صد مایه‌ی نازست
 ما هیچ ندانیم و همه نفس پلیدیم
شاید تو بدانی که همه لافی و بادی
 علّافْ من و جام خیالی که پزیدیم
رو رو به همه گو که چه دیدی و شنیدی
 وه بر من و این گوش اگر عشوه خریدیم
سرمایه‌ی من جام و همه نقش درون است
 زین باده‌ی رقصنده رهیدیم و رسیدیم
آن کس که زبان بست همه جان گران است
 ما کشته‌ی آن ساغر و آن بخت سعیدیم
گر کشتی افلاک به فرمان شما نیست
 زین است که ما از غم افلاک چشیدیم
حلمی همه تن عشق و همه جان روان است
 چون قطره از آن جان و از این عشق چکیدیم
پیمایش کتاب