رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۵۹ : آمد به میان به جان آتش

آمد به میان به جان آتش
افروخته شد روان آتش
یک جلوه ز دلبری چو بنمود
من بودم و امتحان آتش
هنگامه‌ی وصل چون برآمد
نابود شدم به سان آتش
زان چشم سیاه شعله‌افکن
دل سوخته شد به خوان آتش
در روح چو خرقه باز کردم
آن خرقه شد آسمان آتش
ای چنگ‌نواز خامه‌افروز
مهمان کن‌ام آن لسان آتش
رویای تو پخته شد سحرگاه
من ماندم و آن نشان آتش
گفتم چه سزای عاشقی بود
این قصّه‌ی دلسِتان آتش؟
گفتا سر عاشقان ندیدی
آویخته از دهان آتش؟
خاموش شو و زبان مرنجان
تا ره بردت عنان آتش
حلمی ز میانه رخت بربست
آموخته شد زبان آتش
پیمایش کتاب