رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۶۳ : چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم
اگرچه خواب می‌بینم ولی خوابش نمی‌خوانم
من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش داد
من آن روحم که جز کشتی سرمستی نمی‌رانم
برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شد
به سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم
زمین می‌گویدم برخیز، فلک می‌گویدم بنشین
زمین و آسمان‌ها را بچرخانم برقصانم
کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزد
که می‌گوید خدا مرده‌ست که من رویای یزدانم
الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازی
که تا لنگرگهت خیزم رسن‌ها را بدرّانم
دمی افتان، دمی خیزان، دمی چرخان و سرگردان
سوی اقیانست خیزم که امواجت بشرّانم
تو شمع طاقت‌افروزی، چراغ قامت‌افروزی
چه می‌سازی؟ چه می‌سوزی؟ مبادا شرم و دامانم
بخوان حلمی سرگردان به مستی، طالعت این است
تو خطّ باده می‌خوانی و من پیمانه‌گردانم
پیمایش کتاب