چون حرف درون شنیدهای جار مکن
هر پرده مدر، گوشه پدیدار مکن
از باغ برون چو حاصلت گشت خزان
صد خطبه ز زیبندگی خار مکن
چون جامهی عام برکشیدی سر و دوش
از خاص مگوی و صحبت یار مکن
رو رو که همه بردهی اقمار تنی
از برکت عشق واژه انبار مکن
دلداده کجا زار زند بر رخ دوست
سرمایهی خنده نیستت زار مکن
هر روز بمیر و برشو از تخت فلک
با مرگ نشین و مرگ در کار مکن
دشوار جهان وا ره و آسان پر گیر
سرمایهی تن به خاکْ آوار مکن
حلمی چو کشانکشان برندت سوی دوست
این قصّه مگوی و شحنه بیدار مکن