رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۷۵ : با مردم نامردم شهر خوش نشستم

با مردم نامردم شهر خوش نشستم
گه جام گرفتم و گهی جلوه شکستم
با خوابروان از نفس یار سرودم
با گوشه نشستگان در همهمه بستم
محراب دعا جای من می زده کی بود
احرام گرفتم و سر خرقه به دستم
آیات تو خواندم به دو صد معنی پنهان
در روح به جان آمدم از جام الستم
ساقی که عیان کرد مرا زان می مشهور
گفتا که هم جام و هم از جامه گسستم
در روح که من بودم و آن جلوه ی مه رو
پیدا شدم و گم شدم از هر چه که هستم
حلمی چو از آن باده ی افسانه بنوشید
فارغ شدم از نقش تن و صورت پستم
پیمایش کتاب