یکی سلام بس مرا که باز از تو بشنوم
همیشه با منی و من هماره از تو دم زنم
اگرچه دیده تار شد برای دیدنت ولی
به کنه خاطر دلم خیال عشق میتنم
پگاه رستگاریام که آمدی سراغ من
بگفتی ای دل سپید کنون پیمبرت منم
چه نغمهها شنیدهام ز ساز آسمانیات
چه عشوهها نمودهای به پای شعر روشنم
به بخت آفتابیات تو راه دادهای مرا
به جان چو بانگ بر زدی طلسم کهنه بشکنم
ز عشق و رحمتت دلا چه سان سپاس گویمت
ز برکت همارهات هزار جامه میکنم
چه شعلهها کشیدهای به گلسِتان روحها
چه باک از تو سوختن که سوی مام میهنم
به گاه شعلهور شدن شنیدم آن صدای جان
به خنده گفت عاشقا خوش آمدی به گلخنم
چو حلمیا رها شدی ز هشت و چار چرخ شوم
کنون به ماه چهارده بگیر وصل باطنم