آن لحظهی مست کامدی در بر جان
پایان بشد آن نبرد رنجآور جان
عریان بشدم ز هر چه شولای عطش
بگسستم و برخاستم از بستر جان
دیوانه چه خوانی تو مرا عقل دنی
دیوانه تویی به چشم ناباور جان
آوار جهان به دوش بردم عمری
ای خوش که رهایم عاقبت از سر جان
ای غرّه که رهروی طریق ازلی
صد موعظه کردهای تو از محضر جان
افسوس که زین خامه نیاید نظری
میسوزم و بد نگویم از مصدر جان
نقّاد که صد لعن مرا کرد و برفت
خود لعن شد و فتاد از منبر جان
امروز که از عشق تو جز نامی نیست
هر کس شده شاه وعظ در معبر جان
حلمی که کلام حق به یاران میگفت
خود حق شد و بگذشت نهان از در جان