رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۱۱ : این گردباد عشق است بر جان و دل وزیده

این گردباد عشق است بر جان و دل وزیده
من پیک کوی یارم، کس چون منی ندیده
هر صبحدم برآیم چون آفتاب گیتی
بر مسند شهانم در دولت سپیده
برخیز و جامه برکن ای مرد پنج پیکر
هر پنج تسمه برکش چون روح در رسیده
هیچ است کار عالم زین های و هوی آدم
پرواز کن دمادم صد جامه ها دریده
از ظلمت آمدی تو با نور توأمانی
این توأمان رها کن چون یک تو را گزیده
اهرام عقل دیدی؛ کهبار سنگ و سارج
اهرام عشق بنگر؛ این حرف سرکشیده
حرف دل است جانا، کی گِل سخن تواند؟
حلمی ست در میان این جمع آبدیده
پیمایش کتاب