رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۱۴ : همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم

همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم
 که به تک روم میان و دو جهان غلام گیرم
جاعلان و خام‌خواران، ناقدان، دَدان، نزاران
 هر چه را حلال خوانند همه را حرام گیرم
من و این ره میانه که به هیچ خامه ره نیست
 ز کناره چون بپاشم به میان نظام گیرم
چه توام! دلم!‌ نگارا! من و حرف خویش؟ هرگز!
 هر زمان بمیرم از خویش ز شما دوام گیرم
به چه آزمون دشوار ز فصول جان گذشتم
 چو سفر نمودم از خویش وقت آن که نام گیرم
دانش خام سویم تاخت که تو کهنه‌ای و گفتم
 کهنه‌ام عزیز، بسیار! کِی سوی تو خام گیرم
رغبتی غریب دارم که شبان ز راه پنهان
 برکشم قداره از جان ز غم انتقام گیرم
قسمت خواص با تو که به علم محض سوزند
 آمدم ز راه باریک سوی خلق عام گیرم
من خواب و حرف بیدار؟ نه ز خود سخن نگویم
 نیمه‌شب به شهر مستان غزل از تو وام گیرم
به دمشق عشق بنشست رهزن خیال و غم نیست
 حرف حق چو تام خیزد حال غم تمام گیرم
حلمی از تو همرهی خواست که به دشت عشق تازد
 چه کنی به گوشه، ای دال؟! آمدم که لام گیرم
پیمایش کتاب