رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۱۵ : این داستان که گفتم از آستان جان بود

این داستان که گفتم از آستان جان بود
ای دوستان شنیدید نامی که در نهان بود
هر شب چو هیچ گشتم در خوابگاه هستی
دیدم که آسمانی دیگر مرا میان بود
چشمی‌ست در میانی کان راه روح باشد
سالک چو رفت دانست کاین خطّه خون‌فشان بود
گفتند این چه حالی‌ست؟ گفتیم بی‌سؤالی‌ست
زنهار تا مپرسی این چون و آن چه سان بود
ما مستِ ماه و ایشان از نام وی پریشان
صوفی ز مه چه دانست، تا بوده در گمان بود
در خواب دیده بودم چشم تو چلچراغ است
آواز چشمه‌ساران در گوش جان وزان بود
حلمی به جمع یاران از حقّ زنده بسرود
بس آشکار سرّی پنهان سر زبان بود
پیمایش کتاب