رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۱۸ : کشته شدم از خیال، زین همه رویا و حال

کشته شدم از خیال، زین همه رویا و حال
هر دم پرواز روح، هر آیینه وصال
کشتی رویا شکست، روح شدم مستِ مست
بر سر جان آمدم زان همه جنگ و قتال
آمد و ناگه ربود جان من از هست و نیست
آه خدایا که بود آن قمر بی‌مثال
این من و یک جام و بس، این تو و این عالمی
از ره رندی شدم فارغ از این قیل و قال
باز ز دشت عدم هلهله‌کن در رسید
قاری قرآن عشق، شارح متن خیال
خامش و بی‌آرزو گشتم و برپا شدم
مُردم و پیدا شدم، دست خوش این ارتحال!
حلمی از این بندگی دست کش و شاه باش
سلطنت روح کن فارغ از این ماه و سال
پیمایش کتاب