رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۲۷ : ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست

ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست
باز چون باز نشینم کُلَه منبر دوست
من نه چون سایه کشم رخت سیه تخت زمین
غنچه‌ی صبحم و اطوار کنم بر سر دوست
بوی خون می‌رسد و طلعت ابلیس ز دور
مست می‌خیزم از این خلقت بلواگر دوست
شرع تو خواندم و این شیوه مرا سود نکرد
کعبه آتش زدم از این دم جان‌پرور دوست
گفته بودم به فلک خاک من از دیده زدای
گوش می‌کرد و نمی‌کرد من و محضر دوست
وعده‌ی چشم تو شد خاتم تنهایی جان
عالمی پام فتد باز منم چاکر دوست
ساقدوشان تو این کار به منّت نکنند
مژده‌ام داد و در این قاره شدم معبر دوست
خواب دیدم که تو در منظر خوبان گذری
خبرم بود که بیدار شدم در بر دوست
شرع نو خوانم و شالوده‌ی بدعت فکنم
پیر سنّت‌شکنم گفت و منم کافر دوست
خوابگاهی که هم آن دولت بیداری ماست
مقدمش دوخته و مردم آن منکر دوست
حلمی از گوشه برون خیزد اگر حکم کنی
عطر پختی و رود عاقبت از مجمر دوست
پیمایش کتاب