رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۴۰ : تو از آن حضور پنهان دو سه چشمه ای بها کن

تو از آن حضور پنهان دو سه چشمه ای بها کن
بنمای جان عریان و عیان مرا صدا کن
چه دگر امید دارم که عیار عشق یابم
من و جام و حرف دیرین، تو به جان ما دعا کن
چو تو را سلام دادم ز ستیغ روشنی ها
ز شکوه آفتابت پرتوی رخت عطا کن
پر و آستین بجنبان که سرایدار عشقم
پر و آستین اوهام ز عبای جان جدا کن
این دم سخن چه باشد که رسد به مقصد روح
دم روح گیر و یک آن همه حرف ها رها کن
بی تو ای سرور روشن چه نشسته ایم تنها
سوی بزم تیره روزان عزم خانقاه ما کن
رمضان شده ست و دلدار سفره ی ازل گشوده ست
حلمیا ز خواب برخیز و سحر خدا خدا کن
پیمایش کتاب