رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۵۹ : آوازه ی او از روح رسید تا جان و جهان

آوازه ی او از روح رسید تا جان و جهان
بر هر که ز وی سرمست نشد رو فاتحه خوان
رو فاتحه خوان بی گور و کفن بی آه و دعا
گر راه رود گر حرف زند او مرده نهان
کو روح وشی در خانه ی ما، این خانه مجو
این خانه ی تن مرگ است مرا بی خانه بدان
ما را به میان بردند و ز دل بردند و ز جان
بیدل که شدی چو ما نفران باز آ به میان
من یک نفرم در بی نفری در بی خبری
خود کو خبرم؟ بی دیده بجو ای بی خبران
دیوانه روم از منزل وی تا منزل خود
از منزل خود تا منزل وی بی پا و دوان
کشتند مرا آن دلبرکان آن عشوه گران
زان عشوه چه پُر چین است و شکن این دامن جان
افسانه نبود این قصّه مرا، افسانه تو راست
افسانه منم گر زهره تو راست افسانه بخوان
حلمی تو به پا هرگز نرسی تا خانه ی ما
زین راه گران مستانه بیا بی گام زمان
پیمایش کتاب