برخاست دلی که جان ما بود
آن دل که رفیق خوابها بود
زان آینه آتشی فتادش
خوش سوخت و نالهاش به جا بود
تا صورت خود بدید بشناخت
در روح که ذرّهی خدا بود
تا سیرت خود بدید خندید
کی سیرت عشق زو جدا بود
دریای شعف منم، خطا نیست
آن گونه که بودهام خطا بود
این گونه رها ز هر چه عالم
بر روی زمین چو من کجا بود
از عشق کجا توان بریدن
این عشق تمام کار ما بود
میگفت به راه عشق باز آ
بر روی زمین اگر خدا بود
حلمی که ستم بدید بخشید
زیرا که به عشق مبتلا بود