رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۷۵ : چرخ‌زنان رقص‌کنان مست ِمست

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مست
آن مه مسرور به جانم نشست
گفت که پیراهن خود باز کن
بازگشودم به جهانی که هست
نیست بُدم هست شدم هستِ هست
هست همه تاب و میانم شکست
سال نو آواز نو کردم به جان
زان دم نو بال نهانم برست
آن همه انسان که بُدم هیچ شد
بال برون شد ز دو بن‌بست دست
مرگ تو مرگ من و مرگ جهان
زندگی نوست برِ مرگ پست
عارض چشمان توام، عرصه نیست
غمزه کند گر فلک غم‌پرست
شب سوی ما گیر نهان حلمیا
ساعت می باز به بزم الست
پیمایش کتاب