رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۷۸ : باز خراب آمدم سوی گلستان عشق

باز خراب آمدم سوی گلستان عشق
باز عنانم گرفت آن سوی پنهان عشق
فصل بهاران گذشت، اندُه باران رسید
باز خزان آمد و باز زمستان عشق
غم چه خوری عاشقا، باز رسد دور ما
بعد زمستان عشق باز بهاران عشق
آخر از این فصل‌ها می‌شکفد وصل‌ها
مژده‌ی مستی ماست بر لب یاران عشق
خانه‌به‌دوش و خراب نوبت مستی و خواب
کار خدا کار من گشته به فرمان عشق
برشو و خوش بنگرم، من به دم آخرم 
آخرتم می برم بر سر و دامان عشق
رخت ز پنهان دوست بست و به ایران رسید
حلمی دیوانه‌خوی، شاه دلیران عشق
پیمایش کتاب