رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۸۶ : رفتند آن رهروان از دم و بی گاه جان

رفتند آن رهروان از دم و بی گاه جان
از پس عصر خزان باقی ست راه گران
خاکه ی تن بر هوا گشته و با صد نوا
خواه بخواه و نخواه ره یک و این راه آن
دل بشد از دست و مست دست ره بال بست
بال کشانم دگر آن سوی خواب جهان
ای شه نیلوفری ره تو کجا می بری
گر تو مرا رهبری هشت و چهارم پران
هرگز سویم مگیر آدم رنگ و ریا
گر تو گرفتی سویم تاخر این خطّ بمان
رایحه ی عشق بود آن چه جهانم گرفت
قامت جانم شکست زان دم قامت کشان
شادی ست قاموس من، رو غم سویم مکن
گر سوی من می کنی فاتحه ات را بخوان
راه گشایم دگر زین تن سوی خدا
پرسیدی کیستم؟ روحم، نامم بدان
در همه سوی جهان گمشده ام هر زمان
پیدایم حلمیا لیک به وجه ی نهان
پیمایش کتاب