چنان محکم کنم پیمان که خیزد از فلک فریاد
سوی پیمانهها گیرم از این صدسوی بیبنیاد
یکی سوی تو بس باشد که سوی تو سوی جان است
گر آباد این دم و دنیاست خوشا وصف خرابآباد
بنای آخورست این علم، خوشا خواب و خوشا مستی
که در خواب تو برخیزم شبانگاهان خوش و آزاد
رها خواهم تو را ای دل ز بند خاک و ویرانی
کجا باشد جز این حلقه رهایی وه دو صد فریاد
جهان سوی تو خواهد شد اگر سوی نهان گیری
اگر سوی جهان گیری حقت صد حقّه و بیداد
خبر سوی تو خواهد شد چو بگریزی ز هر اخبار
اگر سوی خبر خیزی همه جان و دمت بر باد
چه از نفرت به دست آمد به جز خواری و بدکاری
رها کن عقدهها ای دل اگر خواهی شدن دلشاد
چه گم در مجمع اوهام؟ برو حلمی و تنها شو
برو پیدا شو دیگربار که بختت سوی ما افتاد