رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۸۸ : آن شه رند در رسید تا که پیاله سر کشد

آن شه رند در رسید تا که پیاله سر کشد
جان مرا بگیرد و روح ز جام در کشد
عالم تازه بر کند از دم آسمان نو
بی خبران عشق را سینه کش خبر کشد
تشنگی خیال را آب حیات بخشد و
خون به رگان خفته ی خامه ی محتضر کشد
خلوت رازها پر از پرّ فرشتگان کند
فرّ و شکوه خواب را هر شب و هر نظر کشد
تا شب زنده اش رسد آب به روی و سر زند
آن ره نور دیده را باد که روی و بر کشد
قسمت گنگ جام را بر همگان چو فاش نیست
محفل خاص گیرد و منبر روح پر کشد
حلمی قصّه گوی را معبد رازها برد
از نوک پاش تا به سر باد که سیم و زر کشد
پیمایش کتاب