رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۸۹ : او سارق جان ها بود، دل نی که جهانم برد

او سارق جان ها بود، دل نی که جهانم برد
از گوشه چو می رفتم آن گوش میانم برد
بی گوش و دل و چشمم صد گونه به تنهائی
تنهائی جان ها بود تنهائی جانم برد
افسوس که صد عمری بی او به جهان دادم
این عمر به او دادم صد عمر خزانم برد
عمران تباهی بود بی او همه عمرانم
این بار ورا دیدم عمران زبانم برد
ای ساغر جان پیما جانانِ به دامانی
آن چشمه ی چشمانت دیوان روانم برد
افسانه شدم امروز در منزل و در جانش
در عالم چشمانش بر سر به امانم برد
سقف فلکم بشکست تا باده ی او خوردم
از باده تهی گشتم تا باده به خوانم برد
آن خوان همه بی رنگی، بشنو که چه آهنگی
آن گام بلورینش از چنگ گمانم برد
برخیز تو ای حلمی افتاده چه ای بی خود
این شعر گمان سوزت دل نی که جهانم برد
پیمایش کتاب