رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۹۳ : آیم به خمخانه سوی تو دزدانه

آیم به خمخانه سوی تو دزدانه
شاید که بستانم معجون جانانه
چون قصد ما این است من سوی تو دارم
کنجت بدانم ای ساقی دردانه
من آفتابم در افسون صبح ماه
ای مه بنوشانم از سحر پیمانه
عاشق شدم بنگر سوی تو می آیم
تا عشق راهی نیست جز راه میخانه
من کار خود دارم، تو کار خود داری
جانم چه آزاری ای عقل دیوانه
در خلوتم گر یار خود نیست نامش هست
وصلش اگر خواهی این دام و این دانه
حلمی به بازار آی تا باده بستانی
امشب به پا خواهم یک بزم مستانه
پیمایش کتاب