رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۰ : سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کران‌فرسا
سامان خراباتی در چشم تو می‌بینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهان‌فرسا
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهان‌فرسا
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمان‌فرسا
راهیست که سامانش بیکاری و بیماری‌ست
ما کار نمی‌جوییم ای کار امان‌فرسا
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روان‌فرسا
تا باد بهار آورد طوفان همه گل‌ها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزان‌فرسا
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیان‌فرسا
پیمایش کتاب