رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۰۸ : با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم
آن جامه‌ها بپوشم، این پیرهن در آرم
شهلای شهر جادو در خواب دوش دیدم
گفتا تو همّتی کن، من نیز لشکر آرم
هر سو نظر فکندم جز دشمنان ندیدم
پس تیغ در کشیدم این قصّه‌ها سر آرم
این چرخ هشت و چاری وین گردش نزاری
یک آن چو پر بگیرم در روح پرپر آرم
هستی دمی نیرزد،‌ شرمم چنین نشستن
باید به وصل دیگر عزمی تناور آرم
از آدمی نخیزد یار نجات گشتن
من خود اسارت خود در خویش آخر آرم
درویش خویش گشتم تا نام دوست گیرم
هر نام چون بدادم زین گفت بهتر آرم
حلمی به کار مستی باید شکار رفتن
شاید که صید حیران تا جام احمر آورم 
پیمایش کتاب