رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۲۰ : از همه بی خودترم، بار خدا می‌برم

از همه بی خودترم، بار خدا می‌برم
چشم چو بندم دمی آنِ دگر می‌پرم
روحم و بالاترم از سبلان و سهند
روحم و از صد خم این فلک آن‌سوترم
یک نفسم تا دمشق، یک نفسم تا حلب 
جامه‌ی غوغاییان بر تنشان می‌درم
یک نفسم کربلا، یک نفسم تا منا
طاقت خونخواهی قوم وفا می‌خرم
یک نفسی از تبت مست ز جان می‌شوم
تا نفسی از هرات عطرفشان بگذرم
یک نفسم قندهار،‌ یک نفسم تا خجند
تا شب اهریمنان در شط تَش بنگرم
یک نفس از جان رشت جام کشم اصفهان
سنّت بیچاره را تا به شرر بسپرم
آه چه حالم از این در همه سو پر زدن
آه چه دیوانه‌ام، آه چه بلواگرم
صعده و صنعا روم سوی دیار سبا
آه صبا را خدا تا به سبا می‌برم
عقل بیا کور شو، چرخ برو لال میر
از گوهر پارسی تاج سخن بر سرم
حلمی از این خوابگه خدمت مهتاب کرد
بر سر وی قد کشید تاج هزاران‎پرم
پیمایش کتاب