رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۳۴ : گفتمش کار جهان؟ گفت همه زهد و ریاست

گفتمش کار جهان؟ گفت همه زهد و ریاست
گفتمش کار خدا؟ گفت همه عشق و صفاست
گفتمش حرف بشر؟ گفت همه پوچ و اصم
گفتمش صحبت حق؟ گفت همه نور و نواست
گفتمش راه تو راهیست که غوغا فکند
گفت این راه درونست و ره حادثه‌هاست
گفتمش این شه پنهان که بشر منتظر است
چه کند چون نبرد پی که مه روی شماست؟
گفت از حرف بشر هیچ کجا کار نشد
که همه حرف بشر از نفس هول و ولاست
هر کسی حق طلبد باید از آتش گذرد
آتشی هست درون ریخته از جام خداست
آتشی هست که در غار درون می‌فکنند
باید آنجا برسد، تا نرسد فهم کذاست
همه این حرف و نظر، کار بشر، بیهدگیست
باید این نکته کند درک که این راه خفاست
کعبه‌ی خود شکنی تا برسی کعبه‌ی حق
گر چه حق هر دم و هر ثانیه‌ای نزد شماست
این که حق نزد شماست هیچ شفایی ندهد
که تو باید برسی نزد حق، این نکته به جاست
حلمی این پرده فرو آر و دگر بیش مگو
گر بشر بیش کند فهم ورا روز عزاست
پیمایش کتاب