رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۷۸ : «ح» یِ روحم ز بند علم بگشاد

«ح» یِ روحم ز بند علم بگشاد
مرا آزاد کرد از خویش آزاد
مرا برهم زد و از نو برآورد
مرا آتش زد و از نو جلا داد
مرا گفتی چه راز است این که مستی
تو را گویم تو را فریاد فریاد
دل دیوانه من هرگز نبستم
به دنیای ذلیل سست بنیاد
هر آن کس فرد شد از خویش بگسست
به دام جمعیت افتاد، افتاد
به سمع موسقی جان شناسش
بچرخیدیم و چرخ از چرخ پر داد
بیا حلمی نماز عشق بگزار
به وقت روشنی در دامن باد
پیمایش کتاب