رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۰ : امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم
یک جام بگیرانم زان باده‌ی جان‌سوزم
در مملکت ساقی شاهانه به جان آیم
می‌بانگ صبوحی را در صبح بیان سوزم
برخیز و دو جام آور زان باده ی جان‌پرداز
صد جان و جهانی را تا در دم آن سوزم
آن میکده‌ی جاندار انسان خداپیماست
او تیر زند هر دم، من نیز کمان سوزم
او وصل نمی‌بخشد، پس وصل چه می‌خواهم
زین آتش روحانی دیگر به چه سان سوزم
او دست نمی‌گیرد، پس دست چه کار آید
تا کی به کجا خواهد این گونه روان سوزم
شاهم وَ گدا خواهد، خندم وَ عزا خواهد
در گریه همی خندم زین شرط امان‌سوزم
پیمانه شدم از بس لبریز و تهی گشتم
از خویش هر آنی و هم از دگران سوزم
کو بال که بگشایم، کو راه که بگریزم
او گوشه بر افروزد، من نیز میان سوزم
چون باد گذر کردم بر آتش وصل او
آتشکده شد عالم زین شعر زبان‌سوزم
عشّاق جهان بردم از جلوه و نو کردم
وادی ادب را از اوصاف گمان‌سوزم
از خویش گذر کردم، زین صافی دُردی‌سوز
حلمی که چو دُردی سوخت، من نیز چنان سوزم
پیمایش کتاب