رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۰۰ : دم حقّ گوی من لختی بیاسود

دم حقّ گوی من لختی بیاسود
تنم شد آتش و لب زخم و دل دود
بیا ای خلق و گرد شعله بنشین
که در وقت آمدی در بزم این عود
مرو با شاعران، با عاشقان باش
که موسایی ست حقّ و شعر نمرود
اگرچه حرف حقّ موزون برآمد
تو را موزونی اش از خویش بربود
کلاه عقل را از سر بیفکن
به بزم عاشقان خوش باش بی خود
میان چشمها شاهی ست خندان
به دریایت برد این راهبر هود
ره روح است و غوغایی ست پنهان
از آن غوغا دل من عشق بسرود
اذان زد شعله، حلمی! ماه پیداست
ببین آتش چه زیبا راه بنمود
پیمایش کتاب