رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۲۱ : تو را گویم یک از اسرار دیرین

تو را گویم یک از اسرار دیرین
که دریابی نهایت کار دیرین
به آخر می رسد اعصار غیبت
چو بینی چهره ی آن یار دیرین
تو غایب از خودی، حاضر شو ای دل
که پیدایت کند دلدار دیرین
مگو عصر ظهور و عصر غیبت
بگو من گمره اعصار دیرین
بگو من غایبی در جهل بسیار
بگو من سایه ای در غار دیرین
زبان از لغو خود دیگر فروبند
که برپایت کند هشیار دیرین
چنین غم مردگی ها از تو خیزد
غم تو نیست در غمخوار دیرین
خدا را با غموران هیچ ره نیست
برون کن از دل این اطوار دیرین
درون پرده با حلمی چو رقصید
رها شد خلقی از آوار دیرین
پیمایش کتاب