رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۲۷ : چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی
چه عروج بی نظیری، چه شبی چه ماجرایی
چه عجب که وصل گشتم به ستیغ بی نهایت
عجب این صعود نادر، عجب این دم رهایی
عجب این خروش خاموش که دلم ز سینه برکند
عجب این خدای بی نام که نشسته بی هوایی
چه بدانی از چه گویم، دل خون چشیده داند
که پس هزار قرنی برسد به سرسرایی
دل من مبارکت باد که تو بس ز خویش رستی
تو بسی ز خویش جستی که رسی چنین فضایی
تو برون از این جهانی،‌ تو برون از آن جهانی
تو ورای لامکانی، دل من بگو کجایی
چه شهامتی چه وصلی، چه سعادتی خدایا
عجبا هزار قلّه همه سو به زیر پایی
به درون معبد عشق که جز آن ستاره ها نیست
چه خوش این ستاره گشتن به شریعت همایی
چه خوش این بهار گشتن به کلام منجی عصر
که غیاب عشق دیدیم و کنون حضور غایی
برو حلمی عاشقی کن که قیام روح کردی
بدرخش و روشنی بخش به طریقت خدایی
پیمایش کتاب