رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۳۴ : هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو

هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو
قهر تو را بوسیده‌ام ای مهر مردمخوار تو
نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو
نی صوفی و نی فلسفی نی چرخ‌چرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو
راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد، دیدار تو دیدار تو
از باختر من باختم، مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم، از کارِ من در کار تو
زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوه‌ی افراشتن از معبد زنّار تو 
با ما شفاعت کار نیست، جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو
حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی‌تاب را ای حامل اسرار تو
پیمایش کتاب