رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۵۲ : سوی من آمدی دگر صحبت مردگان مکن

سوی من آمدی دگر صحبت مردگان مکن
صحبت عقل خوردگان، صحبت خفتگان مکن
دم ز خرابیان بزن، دم ز دم میان بزن
داد مزن، پنجه مکش، شور مزن، گمان مکن
روح شو جانِ جانِ من، روح شو رعیتی بس است
روح شدی دگر مرا غمزه ی صوفیان مکن
صحبت صلح و ناز را وابنه سوی دختران
مرد حقیقتی دگر، صحبت دین و نان مکن
جام دلیر دادمت، سر کش و سر ز سر بزن
سوی کسان روان مشو، منّت ناکسان مکن
قلب من است می زند در تو و این خیال نیست
هیچ به جز محال را در دل خون چکان مکن
شب شد و نور می تپد این دل پاره پاره ام
شب شد و این نوار زرّ گیر و نظر به خان مکن
مرد سرای! حاضری؟ بین که چه بخت نادری
شکر خدای حلمیا، شکر ستارگان مکن
پیمایش کتاب