رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۵۷ : سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان

سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان
دلدار تو با هر دل، می بخشد از این شریان
چون جان ندهد عاشق، دیگر چه کند آخر
چون سر ندهد سردار، ساغر چه کند درمان
باید که ز سر ریزی چون حکم کنم با تو
باید که به جان خیزی، چون من تو بخوانم هان
چون جام خطر نوشی کار تو فراموشی
مِی نوشی و خاموشی، این رسم خداخواران
چون عزم کنی دیگر از ناز و نظر بگذر
همراه شوی با ما، گریان و گهی خندان
گاهی شب طوفانست، هم گاه بهارانی
هم گاه زمستانی، ویران کُن و خوش سوزان
گاهی به شفاخواهی گریان به تمنّایی
هم گاه چو جانبازان صد درد کنی بریان
ای درد تو درمانت، جز درد مجو با ما
ای مرگ به قربانت، جز خنده مزن گریان
ای گریه تو مسروری بر گونه ی مستوری
ای خنده تو مسحوری در بزم خدامردان
ای روح تو ماموری تا طبل خدا گردی
حلمی برو معذوری از خانه ی بی دردان
پیمایش کتاب