رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۵۸ : چه می گردی میان جمع انسان؟

چه می گردی میان جمع انسان؟
بیا باز آ رفیق کهنه ی جان
بیا باز آ به جمع روح و دل کن
ز جمع عاقلان خرد و ترسان
بیا تنها شو و با خویش بنشین
که در خلوت ببینی جمع پنهان
نشستن با هر آنکس ذوق بخشد؟
چنین فعلی نباشد صرف جانان
چنین ذوقی به کام عشق ناید
تو را ذوقی بشاید زار و سوزان
سخن سر باز گویم وقت تنگ است
و ره سنگ است و باید خاست رقصان
ره عشق است و بس اغیار دارد
برو و فارغ شو از این غیربازان
پریشانی نشان پاک عشق است
رفیقا گشته ای هرگز پریشان؟
کلام زنده از حلمی شنیدی
که عشق آسان فتاد و نیست آسان
پیمایش کتاب