رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۶۰ : تا سخنش بر سر جانم شکفت

تا سخنش بر سر جانم شکفت
نیست شد و از دو جهانم نهفت
گفتمش ای روح خدا نیستی
گفت پس این دُرّ روان را که سُفت؟
سُفت هم او بر سر جانم نشست
من به سکوت آمدم و تو به گفت
گفت که من نیز نگویم سخن
خود سخن آید سر تو جفت جفت
صوت و هجا از نفس عشق خاست
عشق سخن گفت و هم او خود شنفت
وه عجب از عشق و تو استاد عشق
حلمی از این مسئله عمری نخفت
پیمایش کتاب