رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۶۷ : خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
 من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من
می‌کشم بر دوش چون این بار بی‌انجام را
 زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من
خوش به حالت ای زمین دامان مردان می‌کشی
 هستی‌ات رقصان شده در دامن رقصان من
ای دل بی‌خودشده سرمستی‌ات بسیار شد
 خوش بنوش این باده‌ها از ساغر جانان من
خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نِه‌ای
 بی‌چراغان می‌بری در دوزخ گردان من
ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
 می‌بری آن بندگان در گردش بی‌آن من
گوشها ای گوشها این پرده‌ها را بشنوید؟
 ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟
ای تو شب تا کِی شبی تا کِی شبی
 هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟
هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
 تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟
من ندانم تا کِی‌ام ای ماه سوزان تاب هست
 ای قدمها همّتی در راه بی‌پایان من
یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
 بی شکی سامان شود این حال خونباران من
گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
 تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من
پیمایش کتاب