رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۶۸ : حروف عقل می خوانی دمادم

حروف عقل می خوانی دمادم
بنوشی هم بنوشی باده ی غم
ببوسی هم ببوسی طبله ی خاک
بگیری دست هم آن دست ماتم
کشی آری ولی بر سر سیاهی
نه سرخی کان برد اندوه آدم
سخن گویی ولیکن لغو و باطل
نه آن حرفی که خیزد ز اسم اعظم
به منبر می روی خودگو و خودخند
به نزد خلقکی ابلیس محرم
نه گویی هر چه گویم گوش باد است
ندیدم کس چنین با خویش خرّم
تو را دادم هزاران پند از عشق
تو را گفتم هزاران راز از دم
ولیکن گوشها از چرک بسته
ولیکن پلکها دوزیده بر هم
مپنداری زمان کابینه ی توست
که سر خم می کند این خانه کم کم
بساط زهد و تقوا ظلم خیز است
ندارد جلوه درویش معظّم
تو را حلمی سخن از عشق بسرود
به گوش آویزه کن صوت مکرّم
پیمایش کتاب