رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۷۱ : جمعیتِ فکرِ پراکنده اند

جمعیتِ فکرِ پراکنده اند
خاطره بازند که بازنده اند
نام خدا بر لب و کار هوا
بر خر شیطان همه راننده اند
هم به خرابی همه سو پاکباز
هم به گلایه لبِ جنبده اند
چهره به لبخنده بیاراسته
باطنِ گریانِ فزاینده اند
بی هنرانِ سفرِ‌ حال سوز
بی عملی در پی آینده اند
ثروتشان بابت بی گوهری ست
فخر فروشند که مالنده اند
جمعِ‌ گریزان ز خودِ نازجو
هر سوی عالم نقِ زاینده اند
خنده به لب می کن و این بزم بین
بی هدفان بهر چه پس زنده اند؟!
حلمی از این راه برو کوی خود
تا ابد این خاک ‌وشان بنده اند
پیمایش کتاب