رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۷۵ : باز آ تو چنان که می نمایی

باز آ تو چنان که می نمایی
در رقص شو ار حریف مایی
هی گوشه مچین سخن به غیبت
سر راست بگو عبث چرایی
هی غرّه مشو که این و آنی
غُرّت کند این منم منایی
خوابت کند آن طلسم صوفی
خونت کند این سر هوایی
راه دل و جان بجو و سر کش
چون شعله به کاکل حنایی
این متّحدان عقل وا نه
تا وصل همای در ربایی
شاهین تو بر سرت نشسته
تا خیمه زند به ناکجایی
برخیز و سوی دگر وطن کن
این نیست وطن که می تنایی
حلمی غزل خروش بس کن
غرقابه شد این شب نوایی
پیمایش کتاب